حدود سه سال پیش بود که رو به روی گنبد امام رضا(ع)بودم و دعا کردم که بشم خواهری😍 البته از چهار سالگی آرزو داشتم.وقتی تو هفت سالگیم مکه رفتم کلی برا خواهر شدن دعا کردم. کارم شده بود کشیدن نقاشی های خواهر برادری😁اون روزی که فهمیدم دارم خواهر میشم از خوشحالی گریه کردم😢 آرزوم خدارو شکر تو 10 و نیم سالگی برآورده شد.یک پسر کوچولو که عضو جدید خانواده ما میشد.اسمش هم که گذاشتیم محمد عرفان. با اومدن داداشی زندگیم عوض شد.احساس کردم بزرگتر شدم.وظیفه من شده بود خواهر بودن.خواهر بودن کار بزرگیه که خواهرا قطعا درک میکنن.حتی اگه خواهر کوچکتر باشن.همین وظیفه منو بزرگتر کرد... خاطرات داداش رو مینوشتم و باهاش بازی میکنم.هنوز هم همین کارارو...